میدانی دل من از چه به درد میآید؟
دل من از خیابان هایی میرنجد که، زمینش ، فرشِ خانه و آسمانش، سقفِ خانه ی کودکیست؛
دل من از فال های حافظی به درد میآید که در دستان پینه بسته ی دخترک زندگی میکند، و ما در دستان آن دخترک به دنبال فردای خود میدویم ، درحالی که او برای امروز خود، فال ی میکنه، و نفسی میخواهد برای فردای خود
دل من از دستانی میرنجد که انتظار چراغهای قرمز خیابان های شهر را میکشد، تا بر روی شیشه های ماشینی بِرَقصَد ، شاید صاحبِ آن ماشین ، گلِ رُزی را ار باشد،
میدانی حقیقت چیست؟
این است که دلِ من، از آدمهای همان خیابانها و همان چراغقرمزها به درد میآید
میدانی چرا؟
چون،
دستان پینه بسته ی کودک ، سَقفِ آسمانیِ خانهی او ، فال های حافظ و گل های رز و چراغ قرمز های شهر، قدری برایمان عادی شده که ، با دیدنشان ، اشک های چشمانمان از بین میرود ، با دیدنشان ، نه شَرمی رو به دیده مان میآید و نه حتی اندوهی، پیکرمارا غمزده میکند.
آری، حقیقت این است.
نیکتا ناصر
ادمین
نیکتا جان یه شناخت کوتاه و کامل از خودت بهمون میدی؟
سلام،بله. متولد ۲۲/۲/۸۵ هستم،
اگر به عنوان یه نویسنده قبول داشته باشین، نویسنده ام
کارت رو چی؟از کِی شروع کردی؟از کِی مینویسی؟
من تقریبا از کلاس سوم ابتدایی که بودم متن های کوتاه و البته کودکانه که مربوط به سن خودم بود مینوشتم که تا همین امروز هم ادامه داره.
کتاب و. با نویسندگی خودت چطور؟ داری؟
خیر کتابی که قراره به مرحله ی چاپ برسونیم هنوز کامل نشده
برنامه ات برای سال های آتی چیه؟ میخوای درآینده نویسنده بشی؟
خب نویسندگی رشته ی خوب و البته موردعلاقه ی منه ولی درکنار نویسندگی شغل دیگری رو انتخاب خواهم کرد.
خودت از چیزهایی که مینویسی راضی هستی؟
نمیدونم، باید مورد رضایت بقیه قرار بگیره،وقتی این اتفاق افتاد،شاید بله.
نظرت در مورد کسایی که متن ها و داستان هات رو میخونن چیه؟
خب خیلی ازشون ممنونم که دنبال میکنن و امیدوارم راضی باشن و خوششون اومده باشه.
درمورد نویسندگی یکم برامون توضیح میدی؟سخته؟
سختی توی همه چیز وجود داره ولی اگه علاقه داشته باشین ،سختی طمع شیرینی میگیره و همه چیز دلنشین میشه، نویسندگی هم سختی خودش رو داره، و تمرکز و آرامش زیادی میخواد.
دوست داری درمورد چه چیزی زیاد بنویسی؟
از اونجایی که سلیقه ها متفاوته باید همه جوره باشه تا مورد رضایت همه قرار بگیره ولی درکل من خودم متن ها و داستان های غمگین و با نتیجه گیری درست روبیشتر دوست دارم و سعی میکنم اینطور بنویسم اما نمیدونم تا چه حدی موفق شده باشم
کدوم کارت رو بیشتر از همه دوست داری؟
اینو دیگه باید بقیه بگن ولی خودم توی متنها دیوانگی و توی داستانها پیرمرد رو خیلی دوست دارم
اگه بخوای به کسایی که نویسندگی رو دوست دارن و میخوان نویسنده بشن چی میگی؟
تلاش کنین و پشتکار داشته باشین، و برای چیزی که مینویسین از ابتدا یک قالب و یا طرح آماده کنین و از یک سوراخ کوچیک مثل سوراخ قفل درب به قضیه و متنتون نگاه کنینو درمورد یک مسئله ی کوتاه خیلی توضیح ندین، حتما موفق خواهید شد
چرا رمان نومینویسی؟دوست نداری؟
چرا دوست دارم ،اما شاید حالا زمان مناسبی نباشه، حتما این کارو میکنم.
توی اوقات فراغتت چه کاری میکنی؟
اگه زمان باشه، سفر میریم، و کتاب میخونم و متن مینویسم و خیلی زیاد فیلم و سریال میبینم.
یه جمله کوتاه به هرکسی میخوای بگو!
به پدر و مادرم میگم که خیلی کمکم کردن و من رو در این کار برای رشد بیشتر همراهی کردن، دستتون رو میبوسم.
و سوال آخر، مدیریت وبلاگ و یا سایتت با خوته و چقدر به وبلاگت سر میزنی؟
مدیریت وبلاگ رو هم خودم دارم و هم یکی از کسانی که خیلی کمکمون کرد ، و تا جایی که وقت کنم سر میزنم
مرسی نیکتا جان که درخواست مارو قبول کردی و حاضر به مصاحبه شدی
ممنونم از لطف شما آروزوی موفقیت و سلامتی دارم برای همه ی عزیزان، وقت بخیر.
عادت داشت هر شب اندکی قبل از خواب گریه کند.امشب دلش بسیار گرفته بود،درامشب با سایر شب ها تفاوتی دیده میشد،گویا امشب آسمان هم با او همدرد بود،هردو دلشان پر بود ،هردو اشک داشتند،،،آنشب قبل از خواب با اعضای خانواده به جای (شب خوش) از (خداحافظ) استفاده کرد،،، و زود به رختخواب رفتاگر به فردی محبت نمیکرد،آن شب تا صحرگاه هم نمیخوابید و فقط اشک میریخت.برای همه میگریست به جز خودش، همیشه از خدا راه و چاره ای برای بازشدن گره ی کارهای همنوعانش میخواست.آن شب مثل همیشه گریه میکرد اما گریه اش فرجامی نداشت، به یاد پدرش که هیچگاه اورا ندیده بود.به یاد گریه هایی که قدرش را ندانستند.برای قلبی که فقط تاوان گناه ناکرده اش را میداد.برای طفل گرسنهای که حتی دستان کوچکش در چله ی تابستان هم از سرما میلرزد! برای دیگری که طمع غذا را فقط از پشت پنجره ی رستوران های کوچه به کوچه در قلب شهر چشیده بود، برای کسی که آرزویش را فقط در رویایش دنبال میکرد،،، در انتهای هر شبِگریه، زمزمه میکرد:کاشکی روزی آید که همه به آرزویشان برسند.
-آرزوی او چه بود؟ کسی نبود که بداند
بالاخره آن شب هم به خواب رفت. گویا در رویایش فردی را میدید که او را صدا میزند: -دخترم بیا! بیا دخترم.!
و او رفت و دیگر نیامد،رفت و دیگر هیچگاه چشمانش را به دنیا باز نکرد، او رفت و مارا با راز های نگفته اش رها کرد.
همیشه میگفت: هر که زندهست، که زندگی نمیکند. او رفت و ما مات و مبهوت در رویای او ماندیم.
#نیکتا
می گویند بیدی نیست که با این باد ها بلرزد اما اشتباه میکنند،بیدی است که با هر بادی هم می لرزد،بعضی چیزهارا نمی توان هم زمان یکجا حس کرد،همانند سرما و گرما
گرما که میآید سردی ها از بین میروند،سردی هوا و سردی هرچیز دیگر که دیگر سرد نیست،گرما که میآید دیگر کولاک نمیکند،دیگر اشک های یخی نمیریزد،گرما میآید و گرمی هارا با خود می آورد گرمی هایی که جان تازه ای به روح آدم می بخشد گرما که باشد دیگر سردی نیست یعنی همه ی سردی هارا از بین میبرداگر با هر باد و بید بی حرکتی هم میـلَرزی،
مشکل از توست.اما هیچگاه نَـلَرز که مُقَصِر کار تو نشوی.!
اگر همیشه فقط یک چیز باشد،او به خود مغرور میشود،هرچیز که باشد
می گویند بنی آدم اعضای یکدیگرند اما اشتباه میکنند،نه اشتباه نیست،روزگار است که اشتباه میچرخدبا چرخش شتباهش، بنی آدم دشمن یکدیگر شدند،شاید روزگار درست میچرخید،این انسانها بودند که دورَش زدند
گفتند اشرف مخلوقات هستید،به قدری خود را گرفتیم که حتی یادمان رفت در برابر او چیزی نیستیم.
حتی یادمان رفت خود را رها کنیم. به قدری خود خواهی را در خود پرورش دادیم که دیگر انسان نبودیم.حسد بودیم،یک دنیا حسد. حتی دیگر یادمان رفت که آدم بودیم اما وقتی یادمان آمد که دیگر سودی نداشت.اما این را نمیتوانم فراموش کنم که او چه مهربان است،که با این همه دشواری و مشکل توانست به آسودگی ببخشد. به گمانم با خود میگوید: درست میشود اما باید بگذرد و میگذرد تا بگذرد
و هنوز هم که هست،میگذرد و میگذرد تا بگذرد
#نیکتا
هیچگاه دورو نباش! همیشه مراقب خودت باش! این نقاب گذاران به هبچکس رَحم نمیکنند.
گرگی که نقابِ گوسفند داشت، گوسفندی را که نقابِ گرگ داشت را بَلعید،
اعتماد به دورویان همانند بازیِ گرگَم بههوا میماند،
حتی گوسفندی با نقابِ گرگ هم قربانیِ گرگِ بینقاب میشود. .!
●گوسفندی سرِ بازیِ گرگَم بههوا گرگی را خورد.
☆ #نیکتا
~دریا~
درهرچیزی غرق شوی میمیری
اگر در رویا غرق شوی ، مزه زندگی تلخ میشود
در کابوس غرق شوی ، سیاه میشود
اگر در سرنوشت غرق شوی ، در روزگار محو میشوی
همه ی اینها میتواند مرگ تدریجی را به تصویر بکشد اما دریا تفاوت دارد
در دریا که غرق شوی ، نمیمیری
محو موج های خرامان و گاه صدای آهنگینش میشوی و میروی
با نوای آهنگینش ، بغض ، صدایت را خدشه دار میکند ، و چشمانت آبروداری نمیکنند و پلک هایت را خیس میکند
دریا ، چون دشمنی نیست که تورا به دار بکشد
دریا ، تنها دوستی ست که به شنیدن راز های تو مینشیند و آن را در خود خاک میکند و میبرد ،تنها دوستی ست که با تو به تماشای غروب آفتاب مینشیند و پا به پای تو صدای عشق را مینوازد
و تو چون رقاصی با نوای عشق او پا به تصویر میگذاری و او همچنان تو را یاری میکند
تنها کسی ست که میتواند یکرنگ و زلالی را به ما یاد دهد
تنها کسی ست که همیشه همان قدر زلال میماند و حتی ثانیه ای رنگ تغییر نمیدهد
دریا ، محرم حرفهایمان است ، دریا ، رازداری را به ما یاد میدهد، دریا چقدر حرف در قلب دارد ، چقدر بغض در سینه ی خویش به حبس کشیده.
چه خوب شد که دریا سخنش را واضح بیان نمیکند واگرنه قلب شکسته ی او میتوانست بغض فراوانی را بشکند
دریا ، آدمها را از زندگی دریغ نمیکند. دریا میاموزد که نباید غرق شد
اگر غرق شوی میمیری
من در زیبا بودن دریا ، درخلقت خدا غرق شدم ، اما جان دارم
دریا جان مرا از من نگرفت
دریا جان مرا با صدا و سخنش به من بازمیگرداند ، دریا مرا با خود زلال میکند و مرحم دردهایم میشود و دردهایم را تسکین میبخشد و مرا با آرامش مطلقش ، آرام میکند.
دریا ، از جنس و پاکی خداوند است و بس
نیکتا ناصر
کانال تلگرام
♡صبر♡
دشوار ترین درس ، درس زندگیست و سخت ترین آزمون پستی های آن
و بهترین و تنها ترین جواب ، فقط صبر است
گاهی در زندگی اتفاقاتی رخ میدهد ، اتفاقاتی ازجانب خدا که مارا مورد امتحان قرار میدهد
دشوار است اما چه میشود کرد باید تحمل داشت باید صبر کرد باید صبور بود ،
ما امتحان میشویم ، اگر در این آزمون پیروز بودیم ، خدا در برابر ان همه سختی و رنج ها مارا لایق زیبا ترین ثواب میداند. و اگر شکست خوردیم ، اخرین باری نیست که طمع زندگی را می چشیم ،
خدا ، مهربان تر از دشواری هاست و ما بنده ها بنده ی سختی ها هستیم ،
ما در سختی ها رشد میکنیم ، در سختی ها بزرگ میشویم ، در سختی ها خود را در میابیم ، و با رنگ الهی بسیار آشنا میشویم ،
خدا ، خدای زندگیست
روزگار میچرخد گاهی درست و گاه غلط ، و ما همراه با او ، دست در دست او با او همنوا شده و میچرخیم ، گاه به دور خود و گاه به دور او
گاهی نوای چرخشش با رقص ما سازگاری دارد و مارا در بر میگیرد و گاه با ما هم نوا نمیشود ، و نمی نوازد و رقص ما را قطع میکند ، در این حال پیشه ی ما فقط صبر است ، با صبر نوارا میچرخوانیم و رقاص نوای اهنگینش میشویم
خدا ، خدای روزگار است.
نیکتا ناصر
کانال تلگرام
روزی از روزهای خدا ، با خبر شدیم از دل کهن مرد تنها که در تاریکی و کنج خانه اش روزگارش را میگذراند
قلبش زخم شده بود
پیرمرد همیشه هراس بر دل داشت ، هراس تنهایی ، هراس فقر و گرسنگی ، آخرت بر سرش آمد
خانواده اش نیز به خواب رفته بودند ، به خواب ابدی،
شاید خدا ، خواننده ی لالایی آن ها بود
شاید سرنوشت ، داستان پیرمرد را با قلمش اینطور به اتمام رسانده بود
بعد از خانواده اش او چیزی برای از دست دادن نداشتاو مجبور بود زندگی کند امامجبور نبود ، جریان زندگی اش را همچنان در روال عاشقی بگذراند
هرچه که بود ، همان بود، او نمیتوانست گله مند باشد ،
مگر وفتی خوشبختی اش را داشت، پرسیده بود ، چرا من ؟ یا مگر شکر برجای آورده بود که حال گله کند؟
اکنون چه چیزی به انتظار پیرمرد نشسته بود؟
چه چیزی پیر کهنسال را به نزد خود میخواند؟
زندگی یا مرگ؟
مرد در گوشه ای بنشسته بود و با خدای خویش چنین بگفت:
خوشبختی را سالها به من دادی ، خوشبختی را همچون گلی در زندگیم ، کاشتی ، اما من زندگیم را کردم عافل شدم از آن گل ، فراموش کردم که اگر گلی را آب ندهی ، میمیرد ، گل ، در گلدان زندگیم بود اما ، اندک اندک پژمرده شد ، بی حال شد ، و چیزی نگذشت که چندی بعد از خداحافظی او ، زندگی من نیز بی روح شد
او رفت و فقط از خود رد پژمردگی اش را به یادگار گذاشت، اما حال من از خواب غفلت بر میخیزم و اکنون خود را مییابم و خود را پیدا میکنم ، اما دیر شده است ، در زمان کهنسالی بسیار دیر است ، اما تو مرا یاری میکنی؟ تو که مرا تنها در تاریکی راه خود رها نمیکنی؟ می دانی که چشمانم در تاریکی ، بن بستی راه را تشخیص نمی دهد؟حال که از خواب بیدار شدم ، حال که خود را یافتم، مرا یاری میدهی؟ پروردگار جهان و خدای هستی ، من تو را ستایش میکنم و میدانم که تو مرا یاری خواهی کرد
من ، نمایش های جالبی را در آین روز گار دیدمآدم هایی را دیدم که انسان های بی گناهی را به بند کشیدند.آیا این رسم روزگار است؟ آیا این انسانی است که خدا خلق کرده؟!
دربند تو بودن رویایی است برای هرانسانی،،،و انسان بودن رویایی است برای هر آدمی که انسان نیست!
دل مرد پر بود٬ گویا زخم تیزی بر قلب او مانده بود، چشمانش پر از خون بود، رگ هایش از زیر دستانش معلوم بود، چه سختی هایی کشیده بود،چه رنج هایی را پشت سر گذاشته بود تا گل از نفس افتاده را ، زنده کند، او دیگر گریه نمی کرد،دیگر اشکی از چشمانش نمی آمد اما خون از چشمانش بر روی گونه اش سرازیر شده بود، سال ها بود که با فقر و تنهایی ، روزگار بی روحی را میگذراند ، او دیگر با دردهایش رشد کرده بود، دردهایش مرحم دلش بودند.!
فرشته ای سخنان مرد را شنیده بود و فقط مینِگَریست.مرد پرسید
غرق نگاه کردن چه شدی؟
فرشته آرام پاسخ داد: ، به گمانم ، خدا در گلدان روزگارت گلی زیباروی تر کاشته
آن لحظه ، باران نیز شروع به بارش کرد٬
فرشته گفت:
و حال این اشک های پروردگاریست که ، گل تورا آب میدهد
و این است که میگویند، با شکیبایی ، هر چیزی را بدست خواهی آورد .
نیکتا ناصر
Nikta-stories.rozblog.com
#نیکتا
روزی از روزهای خدا ، با خبر شدیم از دل کهن مرد تنها که در تاریکی و کنج خانه اش روزگارش را میگذراند
قلبش زخم شده بود
پیرمرد همیشه هراس بر دل داشت ، هراس تنهایی ، هراس فقر و گرسنگی ، آخرت بر سرش آمد
خانواده اش نیز به خواب رفته بودند ، به خواب ابدی،
شاید خدا ، خواننده ی لالایی آن ها بود
شاید سرنوشت ، داستان پیرمرد را با قلمش اینطور به اتمام رسانده بود
بعد از خانواده اش او چیزی برای از دست دادن نداشتاو مجبور بود زندگی کند امامجبور نبود ، جریان زندگی اش را همچنان در روال عاشقی بگذراند
هرچه که بود ، همان بود، او نمیتوانست گله مند باشد ،
مگر وفتی خوشبختی اش را داشت، پرسیده بود ، چرا من ؟ یا مگر شکر برجای آورده بود که حال گله کند؟
اکنون چه چیزی به انتظار پیرمرد نشسته بود؟
چه چیزی پیر کهنسال را به نزد خود میخواند؟
زندگی یا مرگ؟
مرد در گوشه ای بنشسته بود و با خدای خویش چنین بگفت:
خوشبختی را سالها به من دادی ، خوشبختی را همچون گلی در زندگیم ، کاشتی ، اما من زندگیم را کردم عافل شدم از آن گل ، فراموش کردم که اگر گلی را آب ندهی ، میمیرد ، گل ، در گلدان زندگیم بود اما ، اندک اندک پژمرده شد ، بی حال شد ، و چیزی نگذشت که چندی بعد از خداحافظی او ، زندگی من نیز بی روح شد
او رفت و فقط از خود رد پژمردگی اش را به یادگار گذاشت، اما حال من از خواب غفلت بر میخیزم و اکنون خود را مییابم و خود را پیدا میکنم ، اما دیر شده است ، در زمان کهنسالی بسیار دیر است ، اما تو مرا یاری میکنی؟ تو که مرا تنها در تاریکی راه خود رها نمیکنی؟ می دانی که چشمانم در تاریکی ، بن بستی راه را تشخیص نمی دهد؟حال که از خواب بیدار شدم ، حال که خود را یافتم، مرا یاری میدهی؟ پروردگار جهان و خدای هستی ، من تو را ستایش میکنم و میدانم که تو مرا یاری خواهی کرد
من ، نمایش های جالبی را در آین روز گار دیدمآدم هایی را دیدم که انسان های بی گناهی را به بند کشیدند.آیا این رسم روزگار است؟ آیا این انسانی است که خدا خلق کرده؟!
دربند تو بودن رویایی است برای هرانسانی،،،و انسان بودن رویایی است برای هر آدمی که انسان نیست!
دل مرد پر بود٬ گویا زخم تیزی بر قلب او مانده بود، چشمانش پر از خون بود، رگ هایش از زیر دستانش معلوم بود، چه سختی هایی کشیده بود،چه رنج هایی را پشت سر گذاشته بود تا گل از نفس افتاده را ، زنده کند، او دیگر گریه نمی کرد،دیگر اشکی از چشمانش نمی آمد اما خون از چشمانش بر روی گونه اش سرازیر شده بود، سال ها بود که با فقر و تنهایی ، روزگار بی روحی را میگذراند ، او دیگر با دردهایش رشد کرده بود، دردهایش مرحم دلش بودند.!
فرشته ای سخنان مرد را شنیده بود و فقط مینِگَریست.مرد پرسید
غرق نگاه کردن چه شدی؟
فرشته آرام پاسخ داد: ، به گمانم ، خدا در گلدان روزگارت گلی زیباروی تر کاشته
آن لحظه ، باران نیز شروع به بارش کرد٬
فرشته گفت:
و حال این اشک های پروردگاریست که ، گل تورا آب میدهد
و این است که میگویند، با شکیبایی ، هر چیزی را بدست خواهی آورد .
نیکتا ناصر
Nikta-stories.rozblog.com
#نیکتا
Nikta ^_^:
چه خوب اند کسانی که قلبی پاک دارند و همواره پاک میمانند
و سخنشان همچون موج های لطیفی ست که گونه ات را میپوشاند
و زیبایی محض دلشان
ویکرنگی وجودشان آدم را از خود بی خود میکند
زندگی زیبا میشود اگر همه ی قلب ها زیبا شوند با پاکی
چه خوب است از جنس خدا بودن ، از خدا بودن ، خدارا در کسی دیدن
و من چه خوش اقبال بوده ام که خدا را از دور ولی بسیار نزدیک ، حس کرده ام
و من از او و زندگیش پند میگیرم
و تا عمری در پیش دارم زندگیم را همچون زندگیشان گلستان خواهم کرد
حسی که نسبت به پیامبر خدا دارم ،
همیشه در قلب من رنگین بوده است و چراغش همیشه روشن خواهد ماند
چرا که تا توان دارم ، سعی هم خوام کرد که مانند ایشان بودن را همیشه بیاموزم
و این آموختن را هر روز زندگی ام ، پیشه ی روزهایم قرار دهم.
نیکتا ناصر
Nikta ^_^:
کلاغ
موجودات زنده ی کوچک و بزرگ زیبا و رنگین ،
موجوداتی که با آن کوچکی خود ، قلبی در وجودشان نهاده شده است که زیستن را برایشان فراهم کرده و چشم های زیبایی که میتواند دنیای اطراف را ببیند و زیبایی دارند که گاهی ما از روی طمع برایشان دام میسازیم. هرکدام دلیلی برای آمدن برای بودن و وجود داشتن دارند .پرنده ها یکی از این موجودات خارق العاده هستند
طوطی را دیده ای ؟ رنگین بودنش ، مارا شیفته ی خود میکند
مرغی که به ما طعمه میدهد و حتی خودش نیز طعمه ما میشود
پرهای زیبا ی طاووس که در هیچ چیز دیگری ، پر به آن زیبایی دیده نمیشود
و پرنده هایی دیگر نظیر آن.
اما کلاغ نه رنگین است و نه زیبا
پرنده ای سیاه و گویی شوم در دنیای رنگی ها
پرنده ای که حتی منقارش هم به رنگ خودش درآمده
اما همه ی اینها نه منصفانه است و نه عاقلانه که فقط بدیهایش یا خوب نبودنش را ببینم
رنگ:
این پرنده ی سیاه ، رنگی دارد که حتی موجود دیگری ندارد
رنگی که تیره تر از آن در دنیای رنگها وجود ندارد
رنگ سیاه ، همه وجودش با سیاهی یک رنگ شده و شاید سیاهی زیبایش کرده
هوش:
پرنده ای که حتی چهره ی آدم خوب را از بد میشناسد
پرنده ای که با مغز کوچکی که دارد هوش بالایی را درآن جای داده
پرنده ای هوشمند در عصری که اغلب از هوششان استفاده ای ندارند
پر و بال:
این پرنده ی سیاه پری دارد از سیاهی اش و از باهوشی درونش
زمانی که بال هایش را برای پرواز باز میکند ، گویی آسمان را به تصرف خویش کشیده و به سمت طعمه حرکت میکند
رنگ سیاهی پرش ، چشم ها را به سوی او نشانه میگیرد
و شاید ما هنوز در باور خلقت این چنین پرنده ای باهوش عاجز و در عجب مانده ایم .
نیکتا ناصر
روزگار ، روزگار آدم هاست. آدم های رنگین و متفاوت گاه زیبا و گاه سیاه
برخی بسیار مهربان و برخی دیگر سخت سنگدل.
اما زندگی بی آنها مشکل است، اگر حتی برخی از آنها یا حتی آنانی که ناخوش اند ، نبودند ، همیشه این قلب خالی بود
قلب ، دل ، چه واژه هایی ، گاهی ، لحظه ای از بودنشان ، داشتنشان غافل میشویم ،
ما برخی از همان آدم های رنگین را بسیار دوست میدارییم،
و میگوییم که در قلبمان جای دارند،
قلب به آن کوچکی ، جایی به این بزرگی
قلب به این کوچکی من چگونه خدای به آن بزرگی را در خود جای داده است؟و مادری مثال فرشته و پدری نظیر کوه، کوه به آن عظیمی را چگونه در بالین خود در آغوش کشیده؟ من خانواده ای دارم به وسعت آسمان و دوستانی دارم چون دریای بیکران که قلب من، از همه این ها در برابر سرما محافظت میکند، حتی برخی هارا درخود جای داده که من فقط یاری و مهربانیشان را به یاد دارم ، اسمی از آنان نمیدانم قلب کوچکم ،به من پاکی و مهربانی را میاموزد ، جای خالی عظیم بسیار دارد ، اما برخی از آن آدم های رنگین همان هایی که ستم کردند ، قلب خورد کردند و ظلم کردند ، گرچه بسیار حقیرند اما جای نمیگیرند
نباید بگیرند ، قلب من با پاکی زیبا شده و اگر ستمی درآن دیده شود ، با آب گلآلود هیچ تفاوتی نخواهد داشت
به یاد دارم آن کودکی را که در سوز زمستان، سگ ها وگربه ها و پرنده های بی پروایی که از گرسنگی ، آه نداشتند را سیر کرد ، میدانم که همان پرندها چقدر دعایش کردند شاید با پرواز یا با خواندن اما این دعا بسیار زیبا بود و حتی اکنون آن کودکی که فقط چهره اش را درذهن خویش به تصویر نگاه داشتم هم در قلبم جای دارد
اما امان از آن آدم های رنگینی که ستم و حسد و زیاده خواهی شان ، آنان را ازما دور میکند
قلب پاک ، زلال است ، تا زمانی که آدمهای نیک اخلاق و زیبا درآن جای گیرند ، نه زمانی که پر شود از کسانی که ستم بسیار کردند
نیکتا ناصر
■چگونه میتوان در نگه داری بیت المال تلاش کرد؟
باید در حفظ بیت المال کوشا باشیم
زیرا بیت المال ، اموال عمومی است و مرتبط به همه ی مردم است و همه میتوانند از آن استفاده کنند
مثلا در مکان های عمومی ، نباید آنجارا کثیف کنیم و زباله بیاندازیم،
یا وسایل هایی که در پارک ها برای استراحت و ورزش و بازی قرار دارند ، مطعلق به همه ی مردم کشور است ، نباید خراب کنیم و آسیب برسانیم،
در فضاهایی عمومی ، برق و آب را بیهوده هدر ندهیم و استفاده صحیحی از آن داشته باشیم
حتی درخانه ها از برق و گاز و آب هم درست مصرف کنیم این ها منابعی تکرار نشدنی هستند
و قطعا مطعلق به هم نسلانمان و نسل هایی پس از ما هم هستند
باید با دقتی بسیار و با استفاده ی درست و اسراف نکردن از بیت المال محافظت کرد و آسیبی نرساند
با نگهداری و کوشایی میتوانیم محافظت کنیم
باید توجه داشته باشیم که رفتار ما نشان از ادب ما دارد ،
اگر ما به وسیله ای یا مکانی وهرچیز دیگری آسیب برسانیم و ویران کنیم ، نشان از ادب ما دارد و ادب ما بر دیگران آشکار خواهد شد ، قطعا کسی که از بیت المال و وسایل دیگران محافظت نمیکند و پاک نیست ، ادب ندارد ،
رفتار ، ادب را بر همه کَس آشکار میسازد .
موضوع کلی: آسمان شب
ریز موضوع : ستاره های شب
ستاره های شب ، حال مرا خوب میکند ، ستاره ها در آن تاریکی و سیاهی ، از آن ارتفاعات دور ، هنوز هم دیده می شوند ، هنوز هم زمانی که نگاهشان میکنیم ، گویی به ما می نِگرَند ، به ما حالی خوش ، هدیه میکنند ، انگار سخنی در قلب خویش دارند ، گویی میخواهند همچون آموزگاری برایمان شوند.
فکر میکنم ، ستاره ها، آن راه دور را ، شاید با سختی سپری کرده باشند ، شاید در این راه طولانی ، دشواری های نه آنچنان اندکی ، نصیبشان شده باشد ، اما در هر صورت ، خواسته ی درخشیدنشان را برای خود همچون خاطره ای شیرین ، ساختند،
اینگونه میخواهند برایمان آموزگاری کنند ، میخواهند سخن به حبص کشیده را آزاد سازند ، به ما رویا را می آموزند ،
در روشنایی میتوان زیست ، میتوان دید و دیده شد ، اما در تاریکی ، در سیاهی ، دیده شدن ، زیستن ، سهل نیست ،
شاید درخشیدن در تاریکی ، رویایی برای ستاره ها بوده ، که پس از همدم شدن با رویا ، به خواسته خود رسیدند،
شاید اینگونه ، میگویند که به دنبال رویایمان باشیم ، رویایی که ، خودمان ، تک به تک آجرهایش را در ذهن و قلبمان روی هم گذاشتیم را ، در نیمه ی کار ، رها نکنیم،
حتی اگر آن رویا ، رویای درخشیدن در تاریکی باشد یا حتی یک رویای دست نیافتی.
نیکتا ناصر
روزی بود از روز های خدا، روزی در فصل جان بخشیدن طبیعت در فصل بهار جانان ، هوا و زیبایی محض بهار و دشتهایش ، مارا ناخودآگاه به سمت خود میکشید ، با عده ای از دوستانمان به سمت دشتی زیباروی به راه افتادیم و دشتی همواره زیبا تر یافتیم و چون گرسنگی امانمان نمیداد ، چندی از رسیدن نگذشت که بساط سفره را بر پارچه ای چهارخانه که رو علف های سبز زمین بود، پهن کردیم، و غذاهای خوش رنگ و خوش عطر خود را بر روی آن گذاشته و شروع به خوردن آن کردیم ، آن چنان بوی غذا، دشت را با خود، یکدل کرده بود که ، سگی از دور دستها آمد گویی که از مشرق سردرآورده بود، گرسنه بود. به سمتمان اندک اندک قدم برداشت و نزدیک شد ، گویی میخواست با ما هم سفره شود ، یکی از دوستانمان ، تکه سنگی را بداشته و به سمت سگ بی نوا پرتاب کرد ، سگ گرسنگه ، سنگ را همچون تکه نان و تکه غذایی دیده و به سمت آن ، می دوید ، زمانی که رسید و دید که تکه سنگی بیش نیس ، بی درنگ راهی که آمده بود را در نظر گرفت و رفت.
دیگر دوستمان ، سگ را به طرف خود خواند اما او بدون توجه به راه خود ادامه داد
دیگری از آشنایانمان رو به ما کرد و گفت: میدانید این سگ با خود چه فکری کرد؟ با خود گفته: این بدبختان از خسیسی و گرسنگی ، سنگ میخورند، و خودشان برای خود نیز غذایی ندارند، چی برسد که گرسنه ی دیگری را سیر کنند و به من غذایی دهند ، از سفره شان چه انتظاری میتوان داشت؟!
نیکتا ناصر
روزگاربیرحم
در زندگی ، اتفاقاتی رو به دیده مان میآید ، اتفاقاتی که گاه ذهنمان را روزها دربرمیگیرد،
گاهی ، چشممان برخی را میبیند که بسیار سخن دارند ، می توان از چشمانشان خواند ، میتوان رنج را از چهره شان یافت ،
با هر سخنشان به ما درس عظیمی میدهند ، درسی که شاید تا کنون نیاموخته باشیم ، اما همچون گلی، در ذهنمان شکوفه میدهد و پایدار میماند.
چهره ی کودکانه اش ، دلم را به درد میآورد،
اما گویی ذوقی در چشمانش دیده میشود:
ذوق به زندگی؛
دستان پینه بسته اش ، اشک از چشمانم جاری میکند ، بغض، صدایم را خدشه دار میکند ،مرا شرمسار میکند،
کودکی که شاید از بدو تولد ، رنج ها و دردها بزرگش کردند ، حال همچون کوهی استوار گشته ، دردهایش بی اثر شدند،
حال میجنگد برای ساختن ، زندگی آتی اش ،
طفلی که اکنون ، خود نیز به مادری نیاز دارد ، مادری شده است برای هم خونی که شاید سالها بعد، قرار بر این است که ، او پشتوانه اش شود ؛
چشمهایش چون خورشیدی است که آسمان شبم را روشن میکند،
وقتی به او می نِگَرَم ، امید به زندگی، همچون ، موج دریایی ، در وجودم خروشان میشود،
با وجودش ، به من میآموزد که هیچگاه تسلیم روزگار ، نشوم، روزگار ، حتی بیرحم تر از دشمنی است که از پشت خنجر میزند ،
و من با خنجر های روزگار ، استوار میشوم ، تنم ، رنج هارا بر دوش میکشد،
گذشته ام را با دستانم ترمیم میکنم و معمار آینده ی خود میشوم ، آینده ام را با جان میسازم،
با دیدنش ، دلم به درد میآید ، دردی که توان گفتنش را ندارم ،
خودم را جای کودک میگذارم ، تا شاید اندکی از دردهایش را حس کرده باشم ، تا قدر زندگی را بدانم ، تا آنقدر گله مند نباشم ، شاید کمی شرم روی چشمانم پرده بزند ، زندگی با او چه بی رحم رفتار کرده ، حتی ذره ای محبت دیده نمیشود،
دنیای که ابتدا بی محبت ساخته شده، در انتها شاید پایان خوبی را برای دخترک رقم بزند،
دخترک دردش را به چه کسی بگوید؟
کجا ثانیه ای آرامش داشته باشد؟
مگر تا چه حد صبر دارد؟ تا چه حد استوار گشت است که رنج نیز او را به درد نمیآورد؟
دخترکی که تنش ، انبوه از نقش و نگار های تیر و گلوله است ، و از هر دردش ، زخم میبارد ، به کجا گله کند؟
فریادش گوش شنوا میخواهد ،
میدانم که روزی خدا به فریاد دلش خواهد رسید؛
از چشمانش خوانده ام ، که به امید خدا زندگی میکند ، نه امید به روزگار و آدمهایش ، آدمهایی که خود نیز از جنس روزگارند ،
و شاید حتی برخی بیرحم تر .
نیکتا ناصر
Nikna| نیکنا
مادر
سلام ؛ سلام میدهم برای سلامتی ات ، برای پایدار بودنت برای استوار بودنت
سلام عزیزتر از جانم ،
ملکه ی ، قلب تپنده ام ،
خوب میدانم ، که میدانی ، دوست داشتنم ، عشقم ، در هیچ کلمه ای گنجانده نمیشود ،
پس حرفی نمیزنم ،
فقط میخواهم بدانی که این روز ، روز شادی من است
اخر میدانی؟ قلب من به قلب تو متصل است ، لبخند که میزنی ، قلبت که شاد میشود ، در قلب من هم همهمه ای از شوق برپامیشود
بر قلبم همیشه فرمانروایی کن، که فرمانروایی، بهتر از تو ، هیچ کجای این عالم نمیشناسم
تو عالم ترین ، در عالم زندگیم هستی
قلب من ، فقط با وجود تو میتپد
تو مغز مرا ، شبانه روز ، مشغول خود کردی ، من در هر کجای این روزگار فقط ، فکر تورا در ذهن گاه ناآرامم ، می پرورانم.
یاد تو ، اغوش تو ، قلب و ذهن مرا تسکین میبخشد
وجودت ، مرا رام خود میکند
زندگیت را به بهترین نحو به پایم ریختی ، قلبم به فدایت ، از بدو تولد، کل ثروتم، وجودم را به نامَت کردم،
من در هرسنی که باشم ، درهرحالی که باشم ، آغوش تو ، محل تولد آرامش من است ،
چه خدا دوستت دارد که ، اینگونه آفریدت!
تو ، دلخوشی من درهر لحظه ای!
تو ، همان ملکه ای هستی که با فرمانروایی کردنت ، همه ی قلبم ، را گلستان کردی،
دلیل بودنم ، روزت با تمام وجودم مبارکت باشد ،
من با پاکترین عاشقی ، تو را ستایش میکنم،
زیبایی زندگی ام.
فقط برای تو!
نیکتا ناصر
Nikna|نیکنا
بارِ کَج به مَنزِل نِمیرِسَد :
روزی از روزهای غریبِ همین روزگار،
در جمعی نشسته بودیم ،
کارخانه داری ، از سرگذشتش برایم میگفت ، از سرگذشتی که حال آیینه ی عبرت ، هم برای خود و هم برای ما شده بود
میگفت: روزهایی در زندگیم بود که به دلیل بی شغلی ، نیاز مالی سختی داشتم ، روزی در پی یافتن کاری بودم ، که کیفی را ، رو به روی درب مغازه ای دیدم ، ابتدا ، میخواستم ، کیف را به مغازه دار بدهم شاید صاحبش بیاید و بگیرد اما وقتی زیپ کیف را باز کردم و وسایل داخل کیف ، به چشمم خورد ، وسوسه امانم نداد ، کیف را به مغازه دار ندادم ، با خود به خانه بردم ،
در کیف مقدار زیادی طلاو جواهر و دلار های زیادی بود
چند روز متوالی ، عذاب وجدان ، مهمان ذهنم شده بود ، اما در انتها "دلم" کار خودش را کرد ، دلارها و جواهر هارا برداشتم ، همه را پول نقد کرده و کارخانه ای م ، ابتدا همه چیز ، خوب میگذشت ، دیگر حتی از عذاب وجدان هم خبری نبود ، انگار مزدی بود که خودم برایش تلاش کرده بودم! دیگر حتی یادم نبود که این مال ، دست کمی از ی ندارد!
سالها گذشت ، زندگیم بد نبود ، از کارخانه سود زیادی داشتم ، اما اندک اندک ، همه چیز عکس قضیه شد ، ضررهای مالی جای سود هارا گرفتند
کارخانه ام بر شکست شد ، کمر راستم را زمین گیر کرد
غافل بودم از اینکه آه صاحب پول روزی گریبان گیرم خواهد شد!
دیگر چیزی برایم نمانده بود ، همه ی پس اندازهایم را برای جبران ضررهای مالی خرج کردم ، نه تنها ضرر ها تمام نشد ، بلکه پولهای من نیز ته کشید! و من شدم یک بیچاره به تمام معنا که جز لباس های تنش هیچ نداشت
من هیچ کدام از پله های ترقی را در این سالها بالا نرفتم ، من در همان جایی ماندم ، که بودم ،
آن زمانی که پول و کار نداشتم ، آبرو داشتم
اما بعد از آن نه پول و کاری مانده بود و نه آبرویی!
آن زمان معنای مثلِ "بار کج به منزل نمیرسد" راخوب درک کردم.!
نیکتا ناصر
Nikna|نیکنا
هرکجا مینگرم خاطره هایی از توست
خط به خط این کتاب دستنویسی از توست
بوی این شهرغریب بویی از وجود توست
رنگ این دیوار ها رنگی از بودن توست
دور نیستی ولی چشم در انتظار توست
عطر این قلب نشان از بودن توست
رد عشق را در دلم میبینم ، ردپای نفس آرام توست
لبخند این لب خسته ، تورا میخواهد ، حتی خنده ی این لب هم از آن توست
12 KHOR
17.38
نیکتا ناصر
Nikna | نیکنا
هرکجا مینگرم خاطره هایی از توست
خط به خط این کتاب دستنویسی از توست
بوی این شهرغریب بویی از وجود توست
رنگ این دیوار ها رنگی از بودن توست
دور نیستی ولی چشم در انتظار توست
عطر این قلب نشان از بودن توست
رد عشق را در دلم میبینم ، ردپای نفس آرام توست
لبخند این لب خسته ، تورا میخواهد ، حتی خنده ی این لب هم از آن توست
12 KHOR
17.38
نیکتا ناصر
انسان های کم عقل ، مغزشان تنها محدود به قضاوت ها است
حتی قضاوقت هایی که ادعا در "دیدین با چشم خویش"دارند
یادمان باشد ، با این چشمانی که انقدر خطای دید دارند هم ، چیزی را باور نکنیم
خدا ، خود تنها در جایگاهی ست برای شناخت بنده هایش ، بنده هایی که فقط نزد خدایشان آزادانه ، طعم آزادی را میچشند،
مراقب عقاید ، قضاوت ها و این چشمانی که بی پرده بر هرچیزی لانه میکنند ، باشیم.
۲۳:۹
۷.اردیبهشت.۹۸
Nikna | نیکنا
ما حتی با خودمان هم رو راست نیستیم!
میگوییم برایمان اهمیت ندارددرصورتی که همان مسئله ، ساعتها یا حتی روزها ، ذهنمان را در بر میگیرد، مسئله ای که مهم نیست، انقدر تفکر میخواهد؟
همیشه از خودمان فرار میکنیم، درمورد خودمان دروغ میگوییم ، به آنچه نیستیم ادعا میکنیم و آنچه را که هستیم انکار .
خودمان ، خودمان را نمیپذیریم
به خود اعتماد ندارییم و تردید در سلول به سلول تنمان ساکن شده است
با همه ی اینها ، از دیگران اعتماد میخواهیم ، دروغ میگوییم و راستگویی طلب میکنیم ، حق میخورییم و حرف از عدالت میزنیم ، دل میشکنیم و کسانی که دل شکستند را نفرین میکنیم!
به کجا میرویم را نمیدانم اما کجا گفته اند که اینها از صفت های اشرف مخلوقات است؟
هرگاه به بنبست میخورییم ، خدا را یاد میکنیم ، آدمها که سهلاند ، در این بین خود را هم گم کرده ایم
آدمیت همانجایی ریشه کن شد که معیار خوبی آدمها شد، پول!
از کسی که ثروت بسیار دارد، خدا ساختیممهم نیست چقدر مهر و عطوفت دارند ، مهم نیست که بویی از انسانیت برده اند یا نهمهم نیست که ثروتشان از چه راهیست یا چه کارهایی کرده اندمهم نیست با ما چگونه رفتار میکنندچون پول دارند! اشرف مخلوقات کِی انقدر پست بوده اند؟!
با آدمی که کل روز را سگدو میزند برای لقمهای حلال ، بد برخورد میکنیم بد سخن میگوییم، انگ ی میزنیموای به حالمانواای!!
همیشه ضعیف تر از خود را میشِکَنیم ، زورِ بازو را به ضعیف ترها نشان میدهیم و دم از مرانگی میزنیم
همیشه همین بوده و هست و اگرنه کدام کربه ای ، شیر را طعمه ی خود قرار میدهد؟!.
نیکنا|nikna
نیکتا ناصر
ثانیه ها میگذرنددقایق هم.
چیزی تغییر نمیکند و نخواهد کرد و حیات تنها چیزیست که همه چیز است و نمیگذرد!، تنها کم میشود و میسوزد!
و ما فقط نشسته ایم و روزمرگی را نه! ، خیال فردایمان را ، زندگی میکنیم، مثلا زندگی میکنیم!
زندگی کردن ، در فردا بودن و فکر پستی ها بودن و انتقام نیست!
زندگی کردن همانیست که همه مان این روز ها ازآن غافل شده و ایم و به خیال که زندگی میکنیم!
اگر روزی برای خودت بودن را ، برای خود زندگی کردن را ، تجربه کردی و نگران حرف مردم و طرز فکراشان راجعبه خودت نبودی ، یعنی زندگی میکنی و بس!
زندگی نمیکنیم و حرف از تلخیش میزنیم!
کسی هم نیست یادمان دهد و در همان ثانیه ها یادآوریمان کند و بگوید که:
آخر فدایت شوم ، امروز را پشت فردایت سپری کردن ، زندگی کردن است که من نمیدانم؟
همه کار میکنیم برای دیده شدندر این راه ، چه ادعاها که نمیکنیم! و با ارزش هایمان را از کف میدهیمفقط در ازاءی دیده شدنی بی ارزشپشت دنبال کننده ها و فالوورهایی که تنها نقششان، سرک کشیدن به زندگیمان است و بس!
و بعد خواسته ی دیده شدنمان را انکار میکنیم! اگر گفتن این خواسته انقدر وقیح است و پنهان میکنیم ، چرا این کار را انجام میدهیم؟!
باورکنیم که همه غذا میخورند، حال یا تکه ای نان و یا گوشت و برگرهای آنچنانیباور کنیم که همه سفر میروندحالا یا شمال خودمان یا سفر به دور اروپا!مگر فرقی هم دارد؟ مهم خوشگذرانی و دور هم بودن و شادیست، که در اکثر مواقع در شمال یافت میشود و در هزاران دور از اروپا ، نه!
آدم های واقعی زندگی را فراموش میکنیم ، وقت را صرف فالوور های ، دوست نما میکنیم!
زندگی را گوشه ی دنجی رها کرده و در مجازی به دنبال واقعیت ها میگردیم!
چقدر سخیف!
بخشش که دیگر حرفش راهم نباید زد! این روزها بخشش و بخشیدن در قاموسمان نیست!
کینه میکنیم و انتقام میزاییم!
هم را میبوسیم و طناب دار را برگردن هم می آویزیم
دست میدهیم و خفه میکنیم
حرف میزنیم و تیر پرتاب میکنیم
از کِی انقدر دنیا سخت شد؟
کی انقدر روزهایمان تاریک و سیاه شد؟
زندگیمان را خاک گرفته و
گوشه های دنج قدیم ، ماتم زده مان میکند!
و زانوی غم ، ثانیه ای پاهایمان را رها نمیکند!
این دستان و بازوان ، تنها کس و چیزی اند که برایمان مانده ، و در غم و عزلت ، به آغوشمان میکشند!
وای از این روزها و دنیایی که ساختیم و جز خود چیزی برای خود نگذاشتیم!
وای از حالمان ، وای به حالمانواای .
نیکتا ناصر
Nikna
پاییز ، چون دختر زیبا رو ی تنهاست ، با لبخند هایی که طعم دلتنگی میدهند و چاشنیِ دردی که ریشه ی دیرینه ای در این طعم دارد
لیوان پر از قهوه را در دست میگیرم
رو به پنجره مینشینم و در افکار پریشانم غرق میشوم
دلم میگیرد از پاییز
پاییزی که چون گلوله ای میماند بر تن طبیعت
پاییزی که دست به دست ماه هایش ، قاتل تدریجی تابستان میشود
از مهر ماهی که گاه بر خلاف نامش هیچ محبتی در آن نمیبینم
پاییزی که ، دلهره را با تمام وجود ، به جان کودکان کار می اندازد
خیالِ کوله ای کوچک و پاهایی که کفش طلب میکنند ، ثانیه ای ذهنشان را رها نمیکند
و این هوایی که بی رحمانه سردتر میشود و بدن های نحیفی که چشم به لباس گرم دارند
به این می اندیشم، که پاییز، با تمام زیبایی هایش ، چه غم های بزرگی را در آغوش کشیده
میدانی؟ هوا که سرد میشود ، به این می اندیشم که چند تن از این کودکان ، سرما را از عمق وجود حس خواهند کرد!
و من از سرمایی که به وجودشان منتقل خواهد شد ، میلرزم!
هرگاه که باران نمیبارد ، به عطوفت خدا فکر میکنم
که چه جانانه به فکر تک تک بند هایش است و بنده ای که سقف خانه اش آسمان است و به او پناه آورده را نا امید نمیکند!
اخ، جانم ، خورشید را فراموش کردم ، که چه بی منت گرم میکند، تن ها ی یخ بسته را و چه زیبا روشن میکند روز های تاریکی را ، و چقدر حسودی ام میشود به خورشیدی که اینطور مادرانه عشق میورزد
راستش ، پاییز که میشود دلم میگیرد از وهمی که به جان آدمها می افتد!
اندکی مکث میکنم ، چشمم را میدوزم به برگ های رنگینی که اوج زیبایی خلقت را به تصویر میکشندو در میابم این شمشیری که از رو بسته ام منصفانه نیست!
این پاییزی که اینطور بی رحمانه به جنگ با افکار کودکان میرود، زیبایی های عمیقی دارد که بخشی از این تاریکی هارا روشنایی می بخشد!
شب هایی طولانی که تورا به مهمانی خدا دعوت میکند
انبوهی از برگ های آتشین ، که به استقبال قدم های تو می آیند!،
زینتی ست برای آن تاریکی ها!
و شاید با آمدن پاییز ، پوسته ای را که دور انسانیت کشیده ایم ، بردارییم و انسانیتِ کم رنگ شده ی روزهایمان را رنگ ببخشیم،
شاید با آمدن مهر ماه ، مهر را به قلب هایمان تزریق کنیم ، و کمک حالِ کودکانِ وهم برداشته ، شویم
با تمام شدن این افکار ، به خود می آیم و به لیوانِ تهی از قهوه ی تلخ مینگرم
قهوه ای تلخ که باعث زاده شدن نتیجه ی شیرین این افکار شد
Nikna
17.22
MEHR.2
کوه به کوه نمیرسد ، آدم به آدم میرسد
کودک که بودم ، میشنیدم زمین گرد است و خنده سر میدادم
زمان اما همه چیز را تداعی میکند.
بزرگتر که شدم، زمین و زمان دست به دست هم، گرد بودن زمین را برایم ثابت کردند،
زمان ، بهتر از هر آموزگاری ، به من آموخت که هیچ چیز آنطور نمیماند
که شاید هرگز کوهی به کوه نرسد ، آدم اما به آدم خواهد رسید
بازی ، همیشه برد دارد، اما برنده همیشه یک نفر نیست!
فهمیدم ، دنیا ، بد تلافی کننده ای است
مهر هایی که میورزی ، جانانه به سویت باز میگردند
و این بد دلی هایی که میبافی ، زمانی از گردن خودت آویخته خواهد شد!
آموختم ، که این روزگار چون مزرعه ای ست ، که هرچیز را که بکاری همان را درو خواهی کرد.
از مهر ، محبت حاصل میشود
از محبت ، عشق حاصل میشود
و عشق هرگز نفرت را در قاموسش راه نمیدهد!
نفرت اما نه! کینه را به دوش میکشد و انتقام میزاید!
درک کردم که، آدم به آدم میرسد ، حق به حق دار میرسد و ظالم پذیرای ظلم میشود!
و این را آویزه ی گوشم کرده ام که حتی اگر کوه به کوه نمیرسد، کسی آن بالا بالاها ، نظاره گر همه چیز است و کوه را به کوه می رساند!
و این دنیایی که به شدت گرد است و کوه را هم به کوه میرساند؛ و آدمها که قطعا سهل اند!
Nikna|نیکنا
نیکتا ناصر
از محبت خار ها گل میشوند
محبت ، زندگی است
نقاشِ رنگ به دستی است ، که بدون آن زندگی سیاه و سفید و یکنواخت میشود.
بی تردید ، مهر و محبت از جنس خداوند است و بس
و اگرنه کدام احساسی ، میتواند دلِ سنگ را اینگونه نرم کند؟!
محبت همیشه گفتنی نیست جانم! گاه باید مهر و عشق را عملی ابراز کرد
عشق و محبت ، چشم هارا بسی مهربان میسازدو من ،سخت به این می اندیشم که اگر روزی ، مهری وجود نداشته باشدچگونه به چشمان بی عطوفت و سخت و سنگدل بنگرم!
بی چشمداشت که عشق بورزییخ هایی که آدمها را به بند کشده اند ، از شرم آب میشوند!
این دنیا ، همه چیز را به خودت باز میگرداند، مهرت را محبت به همراه دارد
محبتت عشق هدیه میکند،
و به شدت یقین دارم که عطوفت، زشتی هارا محو میکند!
عشق که باشد ، نفرت جایی ندارد
انتقام ، هرگز با دوستی عجین نمیشود
و مهر و محبت ، دشمن کینه وآزار هستند.
و قطعا که سرما و گرما ، باهم حس نمیشوند!
محبت همیشه به آدمها نیست!
به حمد و ستایش خدا که مینشینی، مهر و محبت از همیشه پر رنگ تر به چشم میآید وخدایی که چشم های خندانش را میبینم که گاه اشک،شوق سر میدهد!
محبت ، دل هارا نرم میکند ، نفرت هارا عشق میکند،خار هارا گل میکند، تلخی هارا شیرین میکند ، زشتی هارا زیبا میسازد، نقش درد را در زندگی بسی کمرنگ میکند، دوری هارا به نزدیکی ختم میکند و دلبستگی و همبستگی را بیشتر و بیشتر بینمان رایج میکند! و چه زیبا تنهاییمان را بی رنگ میکند!
از محبت نیش نوشی میشود
وز محبت شیر موشی میشود
از محبت گردد او محبوب حق
گرچه طالب بود شد مطلوب حق
نیکتا ناصر
نیکنا|Nikna
دست در دست پدر ، از خانه خارج می شوم ، در را که می بندم ، نسیم خنکی ، چهره ام را نوازش میکند ، خواب را از سرم بیرون میکند و مرا متوجه محیط پیرامونم میکند.
به سمت مدرسه که راه می افتیم ، با دیدن بچه گربه ای ، چشمانم برق میزند، به این فکر میکنم که کجا زندگی میکند؟ این خودروهایی که با سرعت های دیوانه کننده ، عبور میکنند ، آیا حواسشان به این گربه ی کوچک و بی آزار ، هست یا نه؟
دوقدم از خانه دور میشویم.، صدای ساییدن چیزی بر زمین ، مرا وادار میکند ، با چشم ، به دنبال صاحب صدا باشم، چشمم میخورد به رفتگری که با سعی و تلاش ، زباله های آدم های بی فکر که بر زمین انداخته اند را با جارو جمع میکند و قامت هایی که هر از گاهی برای همان زباله ها ، میشکنند!
سعی میکنم دنیایش را تشخیص دهم ، که اویی که به شدت تلاش میکند اما ذهنش در این جهان نیست ، در کجا سِیر میکند؟!
با "خسته نباشید" پدر ، که رو به رفتگر نارنجی پوش خطاب شده ، چشمانم را از او میگیرم ؛ گویی اوهم به خود آمده و کمی گیج اما با لبخند به پدر نگاهی می اندازد و من میاندیشم که کلمات ساده ، حتی میتوانند روز آدمی را بسازند!
چند قدمی که دورتر میشویم ، چشمم میخورد به نیازمندی های روی دیوار ،
کسی برای ساختمان خانه اش خدمتکاری میخواهد ، کسی منشی با مشخصات گفته شده ، کسی نده ای برای فرشگاه پوشاک درخواست کرده اما در این بین ، تصویر سگی زیبا را میبینم که از یابنده تقاضا شده با شماره ی زیر تماس بگیرد و دیگری که به دلیل مهاجرت ، وسایل خانه اش را به حراج گذاشته.
و من از ته دل خوشحالم و با خود میگویم ، چه خوب که کسی مهر و محبتی نیاز ندارد ، چه خوب که کسی رفیقی را برای کار کردن در دلش نیاز ندارد و چه خوب که همه ، همدم دارند و کسی در نیازمندی ها ، عشق و محبت و رفیق و مهم تر از همه ، خانواده را ، لیست نکرده!
شخصی تنه ای به من میزند و باعجله رد میشود، بدون حتی لحظهای درنگ و یک عذرخواهی ساده! من اما لبخند میزنم ، بی هیچ گله ای!
آدمهای زیادی را میبینم ، خانمی که لباس رسمی به تن دارد و من بی تردید ، حتم دارم که مقصدش ، محل کارَش است،
و گروهی از کودکان دبستانی که دیگر به مدرسهشان رسیده اند.
سعی میکنم دنیای آدمها را بفهمم! میدانم که به تعداد همه ی آدمهای روی کره ی زمین ، دنیایی متفاوت وجود دارد، زندگی هایی که باهم فرق دارند!
دیگر فرصتی نمانده، متونه پدر میشوم که ایستاده و با خنده به من مینگرد و با ابرو به مدرسه اشاره میکند که من متوجه نشدهام که کِی به آن رسیده ایم و آهِ افسوسبارم به هوا میروداما پرنده ای کوچک را میبینم که دانه میخورد، لبخند به لبانم راه پیدا میکند، از این همه لطفی که هنوز وجود دارد ، هنوز از بین نرفته و هنوز کسانی هستند که به فکر پرندگان کوچک هم هستند!
وارد مدرسه میشوم و در را میبندم اما قبل از اینکه کامل بسته شود ، پدر را میبینم که به سمت خانه راه میافتد!
همه ی این افکار، در طول همین یکی ، دو کوچه وارد ذهنم شدند و مرا به اندازه ی سالها فاصله ، برای دقایقی از خود و دنیایم دور کردند!
Nikna|نیکنا
نیکتا ناصر
حمل یک قالب یخ بدون دستکش!
امروز پانزدهم مرداد ماه است درست وسط تابستان! گرما طاقت فرسا شده
انگار که آتش روشن کرده باشند، همانقدر گرم ، همانقدر سخت
میخواهیم کمی فکر کنم! به دیروز و فردایم! به دیروز ایران و فردایش و شاید هم امروزش!
قالبی یخ را در دست میگیرم و در اوج گرما بیرون میروم! یخ را در مشت دستانم فشار میدهم!
دستم بلافاصله به گزگز می افتد، خیسی یخ را حس نمیکنماز سرما میسوزم! دستانم انگاری که بی حس باشند، چیزی را حس نمیکنند من اما بیتفاوت به سردی یخ و سوزش دستم ، فقط فکر میکنم! به ماههایی که گذشتبه آدمهایی که بودند و دیگر نیستند!
به زلزله های ویران کننده ی سالهای اخیربه ساختمان هایی که آوار شدند و تبدیل به مشتی خاک!
به کشتی هایی که غرق شدند و هواپیماهایی که سقوط کردند ، و چه آدمهایی که در راه حقشان زمین خوردند!
چه زود فراموش شدند! دردها و اندوه های جدید، فرصتی برای عذاداری دردهای کهنهشدهمان ندادند!
دستم بیشتر میسوزد، قطرات آب از بین انگشتانم ، چکه میکنند ، من حالا سوزش دستم را حس میکنم ، حالا درد را میفهمم و من حالا درست در وسط تابستان ، از سرما یخ میزنم!
دیگر یخی در دستانم نیست! فقط اثرات سردی و سوزش دستم و قطرههای آب، ندای بودنش را میدهند!
و من دعا میکنم که سرنوشتمان چون این یخ در دست مشکلات و سختی ها نباشد
و غم و اندوهِ بی پایان ، از پا دَرِمان نیاورد! مایی را که هنوز به فردایمان امید دارییم و با امید ، ایران را زنده نگه میدارییم!
نیکنا
نیکتا ناصر
حمل یک قالب یخ بدون دستکش!
امروز پانزدهم مرداد ماه است درست وسط تابستان! گرما طاقت فرسا شده
انگار که آتش روشن کرده باشند، همانقدر گرم ، همانقدر سخت
میخواهیم کمی فکر کنم! به دیروز و فردایم! به دیروز ایران و فردایش و شاید هم امروزش!
قالبی یخ را در دست میگیرم و در اوج گرما بیرون میروم! یخ را در مشت دستانم فشار میدهم!
دستم بلافاصله به گزگز می افتد، خیسی یخ را حس نمیکنماز سرما میسوزم! دستانم انگاری که بی حس باشند، چیزی را حس نمیکنند من اما بیتفاوت به سردی یخ و سوزش دستم ، فقط فکر میکنم! به ماههایی که گذشتبه آدمهایی که بودند و دیگر نیستند!
به زلزله های ویران کننده ی سالهای اخیربه ساختمان هایی که آوار شدند و تبدیل به مشتی خاک!
به کشتی هایی که غرق شدند و هواپیماهایی که سقوط کردند ، و چه آدمهایی که در راه حقشان زمین خوردند!
چه زود فراموش شدند! دردها و اندوه های جدید، فرصتی برای عذاداری دردهای کهنهشدهمان ندادند!
دستم بیشتر میسوزد، قطرات آب از بین انگشتانم ، چکه میکنند ، من حالا سوزش دستم را حس میکنم ، حالا درد را میفهمم و من حالا درست در وسط تابستان ، از سرما یخ میزنم!
دیگر یخی در دستانم نیست! فقط اثرات سردی و سوزش دستم و قطرههای آب، ندای بودنش را میدهند!
و من دعا میکنم که سرنوشتمان چون این یخ در دست مشکلات و سختی ها نباشد
و غم و اندوهِ بی پایان ، از پا دَرِمان نیاورد! مایی را که هنوز به فردایمان امید دارییم و با امید ، ایران را زنده نگه میدارییم!
نیکنا
نیکتا ناصر
کوه به کوه نمیرسد ، آدم به آدم میرسد
کودک که بودم ، میشنیدم زمین گرد است و خنده سر میدادم
زمان اما همه چیز را تداعی میکند.
بزرگتر که شدم، زمین و زمان دست به دست هم، گرد بودن زمین را برایم ثابت کردند،
زمان ، بهتر از هر آموزگاری ، به من آموخت که هیچ چیز آنطور نمیماند
که شاید هرگز کوهی به کوه نرسد ، آدم اما به آدم خواهد رسید
بازی ، همیشه برد دارد، اما برنده همیشه یک نفر نیست!
فهمیدم ، دنیا ، بد تلافی کننده ای است
مهر هایی که میورزی ، جانانه به سویت باز میگردند
و این بد دلی هایی که میبافی ، زمانی از گردن خودت آویخته خواهد شد!
آموختم ، که این روزگار چون مزرعه ای ست ، که هرچیز را که بکاری همان را درو خواهی کرد.
از مهر ، محبت حاصل میشود
از محبت ، عشق حاصل میشود
و عشق هرگز نفرت را در قاموسش راه نمیدهد!
نفرت اما نه! کینه را به دوش میکشد و انتقام میزاید!
درک کردم که، آدم به آدم میرسد ، حق به حق دار میرسد و ظالم پذیرای ظلم میشود!
و این را آویزه ی گوشم کرده ام که حتی اگر کوه به کوه نمیرسد، کسی آن بالا بالاها ، نظاره گر همه چیز است و کوه را به کوه می رساند!
و این دنیایی که به شدت گرد است و کوه را هم به کوه میرساند؛ و آدمها که قطعا سهل اند!
Nikna|نیکنا
نیکتا ناصر
از محبت خار ها گل میشوند
محبت ، زندگی است
نقاشِ رنگ به دستی است ، که بدون آن زندگی سیاه و سفید و یکنواخت میشود.
بی تردید ، مهر و محبت از جنس خداوند است و بس
و اگرنه کدام احساسی ، میتواند دلِ سنگ را اینگونه نرم کند؟!
محبت همیشه گفتنی نیست جانم! گاه باید مهر و عشق را عملی ابراز کرد
عشق و محبت ، چشم هارا بسی مهربان میسازدو من ،سخت به این می اندیشم که اگر روزی ، مهری وجود نداشته باشدچگونه به چشمان بی عطوفت و سخت و سنگدل بنگرم!
بی چشمداشت که عشق بورزییخ هایی که آدمها را به بند کشده اند ، از شرم آب میشوند!
این دنیا ، همه چیز را به خودت باز میگرداند، مهرت را محبت به همراه دارد
محبتت عشق هدیه میکند،
و به شدت یقین دارم که عطوفت، زشتی هارا محو میکند!
عشق که باشد ، نفرت جایی ندارد
انتقام ، هرگز با دوستی عجین نمیشود
و مهر و محبت ، دشمن کینه وآزار هستند.
و قطعا که سرما و گرما ، باهم حس نمیشوند!
محبت همیشه به آدمها نیست!
به حمد و ستایش خدا که مینشینی، مهر و محبت از همیشه پر رنگ تر به چشم میآید وخدایی که چشم های خندانش را میبینم که گاه اشک،شوق سر میدهد!
محبت ، دل هارا نرم میکند ، نفرت هارا عشق میکند،خار هارا گل میکند، تلخی هارا شیرین میکند ، زشتی هارا زیبا میسازد، نقش درد را در زندگی بسی کمرنگ میکند، دوری هارا به نزدیکی ختم میکند و دلبستگی و همبستگی را بیشتر و بیشتر بینمان رایج میکند! و چه زیبا تنهاییمان را بی رنگ میکند!
از محبت نیش نوشی میشود
وز محبت شیر موشی میشود
از محبت گردد او محبوب حق
گرچه طالب بود شد مطلوب حق
نیکتا ناصر
نیکنا|Nikna
دست در دست پدر ، از خانه خارج می شوم ، در را که می بندم ، نسیم خنکی ، چهره ام را نوازش میکند ، خواب را از سرم بیرون میکند و مرا متوجه محیط پیرامونم میکند.
به سمت مدرسه که راه می افتیم ، با دیدن بچه گربه ای ، چشمانم برق میزند، به این فکر میکنم که کجا زندگی میکند؟ این خودروهایی که با سرعت های دیوانه کننده ، عبور میکنند ، آیا حواسشان به این گربه ی کوچک و بی آزار ، هست یا نه؟
دوقدم از خانه دور میشویم.، صدای ساییدن چیزی بر زمین ، مرا وادار میکند ، با چشم ، به دنبال صاحب صدا باشم، چشمم میخورد به رفتگری که با سعی و تلاش ، زباله های آدم های بی فکر که بر زمین انداخته اند را با جارو جمع میکند و قامت هایی که هر از گاهی برای همان زباله ها ، میشکنند!
سعی میکنم دنیایش را تشخیص دهم ، که اویی که به شدت تلاش میکند اما ذهنش در این جهان نیست ، در کجا سِیر میکند؟!
با "خسته نباشید" پدر ، که رو به رفتگر نارنجی پوش خطاب شده ، چشمانم را از او میگیرم ؛ گویی اوهم به خود آمده و کمی گیج اما با لبخند به پدر نگاهی می اندازد و من میاندیشم که کلمات ساده ، حتی میتوانند روز آدمی را بسازند!
چند قدمی که دورتر میشویم ، چشمم میخورد به نیازمندی های روی دیوار ،
کسی برای ساختمان خانه اش خدمتکاری میخواهد ، کسی منشی با مشخصات گفته شده ، کسی نده ای برای فرشگاه پوشاک درخواست کرده اما در این بین ، تصویر سگی زیبا را میبینم که از یابنده تقاضا شده با شماره ی زیر تماس بگیرد و دیگری که به دلیل مهاجرت ، وسایل خانه اش را به حراج گذاشته.
و من از ته دل خوشحالم و با خود میگویم ، چه خوب که کسی مهر و محبتی نیاز ندارد ، چه خوب که کسی رفیقی را برای کار کردن در دلش نیاز ندارد و چه خوب که همه ، همدم دارند و کسی در نیازمندی ها ، عشق و محبت و رفیق و مهم تر از همه ، خانواده را ، لیست نکرده!
شخصی تنه ای به من میزند و باعجله رد میشود، بدون حتی لحظهای درنگ و یک عذرخواهی ساده! من اما لبخند میزنم ، بی هیچ گله ای!
آدمهای زیادی را میبینم ، خانمی که لباس رسمی به تن دارد و من بی تردید ، حتم دارم که مقصدش ، محل کارَش است،
و گروهی از کودکان دبستانی که دیگر به مدرسهشان رسیده اند.
سعی میکنم دنیای آدمها را بفهمم! میدانم که به تعداد همه ی آدمهای روی کره ی زمین ، دنیایی متفاوت وجود دارد، زندگی هایی که باهم فرق دارند!
دیگر فرصتی نمانده، متونه پدر میشوم که ایستاده و با خنده به من مینگرد و با ابرو به مدرسه اشاره میکند که من متوجه نشدهام که کِی به آن رسیده ایم و آهِ افسوسبارم به هوا میروداما پرنده ای کوچک را میبینم که دانه میخورد، لبخند به لبانم راه پیدا میکند، از این همه لطفی که هنوز وجود دارد ، هنوز از بین نرفته و هنوز کسانی هستند که به فکر پرندگان کوچک هم هستند!
وارد مدرسه میشوم و در را میبندم اما قبل از اینکه کامل بسته شود ، پدر را میبینم که به سمت خانه راه میافتد!
همه ی این افکار، در طول همین یکی ، دو کوچه وارد ذهنم شدند و مرا به اندازه ی سالها فاصله ، برای دقایقی از خود و دنیایم دور کردند!
Nikna|نیکنا
نیکتا ناصر
پاییز ، چون دختر زیبا رو ی تنهاست ، با لبخند هایی که طعم دلتنگی میدهند و چاشنیِ دردی که ریشه ی دیرینه ای در این طعم دارد
لیوان پر از قهوه را در دست میگیرم
رو به پنجره مینشینم و در افکار پریشانم غرق میشوم
دلم میگیرد از پاییز
پاییزی که چون گلوله ای میماند بر تن طبیعت
پاییزی که دست به دست ماه هایش ، قاتل تدریجی تابستان میشود
از مهر ماهی که گاه بر خلاف نامش هیچ محبتی در آن نمیبینم
پاییزی که ، دلهره را با تمام وجود ، به جان کودکان کار می اندازد
خیالِ کوله ای کوچک و پاهایی که کفش طلب میکنند ، ثانیه ای ذهنشان را رها نمیکند
و این هوایی که بی رحمانه سردتر میشود و بدن های نحیفی که چشم به لباس گرم دارند
به این می اندیشم، که پاییز، با تمام زیبایی هایش ، چه غم های بزرگی را در آغوش کشیده
میدانی؟ هوا که سرد میشود ، به این می اندیشم که چند تن از این کودکان ، سرما را از عمق وجود حس خواهند کرد!
و من از سرمایی که به وجودشان منتقل خواهد شد ، میلرزم!
هرگاه که باران نمیبارد ، به عطوفت خدا فکر میکنم
که چه جانانه به فکر تک تک بند هایش است و بنده ای که سقف خانه اش آسمان است و به او پناه آورده را نا امید نمیکند!
اخ، جانم ، خورشید را فراموش کردم ، که چه بی منت گرم میکند، تن ها ی یخ بسته را و چه زیبا روشن میکند روز های تاریکی را ، و چقدر حسودی ام میشود به خورشیدی که اینطور مادرانه عشق میورزد
راستش ، پاییز که میشود دلم میگیرد از وهمی که به جان آدمها می افتد!
اندکی مکث میکنم ، چشمم را میدوزم به برگ های رنگینی که اوج زیبایی خلقت را به تصویر میکشندو در میابم این شمشیری که از رو بسته ام منصفانه نیست!
این پاییزی که اینطور بی رحمانه به جنگ با افکار کودکان میرود، زیبایی های عمیقی دارد که بخشی از این تاریکی هارا روشنایی می بخشد!
شب هایی طولانی که تورا به مهمانی خدا دعوت میکند
انبوهی از برگ های آتشین ، که به استقبال قدم های تو می آیند!،
زینتی ست برای آن تاریکی ها!
و شاید با آمدن پاییز ، پوسته ای را که دور انسانیت کشیده ایم ، بردارییم و انسانیتِ کم رنگ شده ی روزهایمان را رنگ ببخشیم،
شاید با آمدن مهر ماه ، مهر را به قلب هایمان تزریق کنیم ، و کمک حالِ کودکانِ وهم برداشته ، شویم
با تمام شدن این افکار ، به خود می آیم و به لیوانِ تهی از قهوه ی تلخ مینگرم
قهوه ای تلخ که باعث زاده شدن نتیجه ی شیرین این افکار شد
Nikna
17.22
MEHR.2
ثانیه ها میگذرنددقایق هم.
چیزی تغییر نمیکند و نخواهد کرد و حیات تنها چیزیست که همه چیز است و نمیگذرد!، تنها کم میشود و میسوزد!
و ما فقط نشسته ایم و روزمرگی را نه! ، خیال فردایمان را ، زندگی میکنیم، مثلا زندگی میکنیم!
زندگی کردن ، در فردا بودن و فکر پستی ها بودن و انتقام نیست!
زندگی کردن همانیست که همه مان این روز ها ازآن غافل شده و ایم و به خیال که زندگی میکنیم!
اگر روزی برای خودت بودن را ، برای خود زندگی کردن را ، تجربه کردی و نگران حرف مردم و طرز فکراشان راجعبه خودت نبودی ، یعنی زندگی میکنی و بس!
زندگی نمیکنیم و حرف از تلخیش میزنیم!
کسی هم نیست یادمان دهد و در همان ثانیه ها یادآوریمان کند و بگوید که:
آخر فدایت شوم ، امروز را پشت فردایت سپری کردن ، زندگی کردن است که من نمیدانم؟
همه کار میکنیم برای دیده شدندر این راه ، چه ادعاها که نمیکنیم! و با ارزش هایمان را از کف میدهیمفقط در ازاءی دیده شدنی بی ارزشپشت دنبال کننده ها و فالوورهایی که تنها نقششان، سرک کشیدن به زندگیمان است و بس!
و بعد خواسته ی دیده شدنمان را انکار میکنیم! اگر گفتن این خواسته انقدر وقیح است و پنهان میکنیم ، چرا این کار را انجام میدهیم؟!
باورکنیم که همه غذا میخورند، حال یا تکه ای نان و یا گوشت و برگرهای آنچنانیباور کنیم که همه سفر میروندحالا یا شمال خودمان یا سفر به دور اروپا!مگر فرقی هم دارد؟ مهم خوشگذرانی و دور هم بودن و شادیست، که در اکثر مواقع در شمال یافت میشود و در هزاران دور از اروپا ، نه!
آدم های واقعی زندگی را فراموش میکنیم ، وقت را صرف فالوور های ، دوست نما میکنیم!
زندگی را گوشه ی دنجی رها کرده و در مجازی به دنبال واقعیت ها میگردیم!
چقدر سخیف!
بخشش که دیگر حرفش راهم نباید زد! این روزها بخشش و بخشیدن در قاموسمان نیست!
کینه میکنیم و انتقام میزاییم!
هم را میبوسیم و طناب دار را برگردن هم می آویزیم
دست میدهیم و خفه میکنیم
حرف میزنیم و تیر پرتاب میکنیم
از کِی انقدر دنیا سخت شد؟
کی انقدر روزهایمان تاریک و سیاه شد؟
زندگیمان را خاک گرفته و
گوشه های دنج قدیم ، ماتم زده مان میکند!
و زانوی غم ، ثانیه ای پاهایمان را رها نمیکند!
این دستان و بازوان ، تنها کس و چیزی اند که برایمان مانده ، و در غم و عزلت ، به آغوشمان میکشند!
وای از این روزها و دنیایی که ساختیم و جز خود چیزی برای خود نگذاشتیم!
وای از حالمان ، وای به حالمانواای .
نیکتا ناصر
Nikna
ما حتی با خودمان هم رو راست نیستیم!
میگوییم برایمان اهمیت ندارددرصورتی که همان مسئله ، ساعتها یا حتی روزها ، ذهنمان را در بر میگیرد، مسئله ای که مهم نیست، انقدر تفکر میخواهد؟
همیشه از خودمان فرار میکنیم، درمورد خودمان دروغ میگوییم ، به آنچه نیستیم ادعا میکنیم و آنچه را که هستیم انکار .
خودمان ، خودمان را نمیپذیریم
به خود اعتماد ندارییم و تردید در سلول به سلول تنمان ساکن شده است
با همه ی اینها ، از دیگران اعتماد میخواهیم ، دروغ میگوییم و راستگویی طلب میکنیم ، حق میخورییم و حرف از عدالت میزنیم ، دل میشکنیم و کسانی که دل شکستند را نفرین میکنیم!
به کجا میرویم را نمیدانم اما کجا گفته اند که اینها از صفت های اشرف مخلوقات است؟
هرگاه به بنبست میخورییم ، خدا را یاد میکنیم ، آدمها که سهلاند ، در این بین خود را هم گم کرده ایم
آدمیت همانجایی ریشه کن شد که معیار خوبی آدمها شد، پول!
از کسی که ثروت بسیار دارد، خدا ساختیممهم نیست چقدر مهر و عطوفت دارند ، مهم نیست که بویی از انسانیت برده اند یا نهمهم نیست که ثروتشان از چه راهیست یا چه کارهایی کرده اندمهم نیست با ما چگونه رفتار میکنندچون پول دارند! اشرف مخلوقات کِی انقدر پست بوده اند؟!
با آدمی که کل روز را سگدو میزند برای لقمهای حلال ، بد برخورد میکنیم بد سخن میگوییم، انگ ی میزنیموای به حالمانواای!!
همیشه ضعیف تر از خود را میشِکَنیم ، زورِ بازو را به ضعیف ترها نشان میدهیم و دم از مرانگی میزنیم
همیشه همین بوده و هست و اگرنه کدام کربه ای ، شیر را طعمه ی خود قرار میدهد؟!.
نیکنا|nikna
نیکتا ناصر
انسان های کم عقل ، مغزشان تنها محدود به قضاوت ها است
حتی قضاوقت هایی که ادعا در "دیدین با چشم خویش"دارند
یادمان باشد ، با این چشمانی که انقدر خطای دید دارند هم ، چیزی را باور نکنیم
خدا ، خود تنها در جایگاهی ست برای شناخت بنده هایش ، بنده هایی که فقط نزد خدایشان آزادانه ، طعم آزادی را میچشند،
مراقب عقاید ، قضاوت ها و این چشمانی که بی پرده بر هرچیزی لانه میکنند ، باشیم.
۲۳:۹
۷.اردیبهشت.۹۸
Nikna | نیکنا
درباره این سایت